انگشت هایم را قفل کردم دور میله های پنجره فولاد.
نگاهم سُر خورد پایین. پایین پایم، خانمی نشسته بود رو به پنجره فولاد
و زیر لب زمزمه می کرد و شانه هایش تکان می خورد. پارچه ی سبزی
گره خورده بود به میله ها و ان سَرش رفته بود زیر چادر آن خانم. دقیق تر
نگاهش کردم. چیزی دیده نمی شد. کاملا چسبیده بود به ضریح. چادر را چلو
کشیده بود و ریز ریز حرف می زد. انگار چیزی در بغل داشت. فضولی نه، حس
مادرانه ام داشت فوران می کرد. خم شدم و پر چادرش را کنار زدم.
نوزادی، آرام در آغوشش خواب بود. آرام ِ آرام… خدایا!!
مدتی با خودم کلنجار رفتم. بغضم را فرو خوردم و پرسیدم: «مشکلش چیه؟»
گفت: «قلبش.»
…
اگر کسی منتظرم نبود کنارش می نشستم و ساعت ها اشک می ریختم.
اللهم اشف کل مریض.
نظرات شما عزیزان: